بسم الله الرحمن الرحیم
توی بسته ی نیمه ی ماه مبارک مون، به مناسبت ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام، یه کتابچه قصه هایی از کریم ترین امام درست کردیم. قصه هامون از روایات با سند معتبر اقتباس شدن و برای اینکه متنش برای بچه ها راحتتر درک بشه، جملات کودکانه تری انتخاب کردیم. قبل از ویرایش هر قصه متن اصلی عربی روایات هم نگاه کردیم که از اصل روایت دور نشیم و جملاتی که از زبان امام حسن علیه السلام نقل شده، مثل خود روایات باشه و ما چیزی ازش کم یا بهش اضافه نکنیم
قصه اول - وضوی اشتباهی
روزی، امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) از کنار پیرمردی رد میشدند که متوجه شدند او درست وضو نمیگیرد. آنها میخواستند وضوی درست را به پیرمرد یاد بدهند اما اگر به پیرمرد مسقیم میگفتند ممکن بود ناراحت شود، پس تصمیم گرفتند کاری کنند که خودش متوجه اشتباه وضویش بشود. امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) شروع به صحبت کردند که کدام یک از آن دو وضوی درست میگیرد؟ سپس به پیرمرد گفتند: «آیا میشود وضو گرفتن ما را نگاه کنید و بین ما داوری کنید؟ی پیرمرد هم قبول کرد.
امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) هر دو به درستی وضو گرفتند و گفتند: «وضوی کدام یک از ما بهتر بود؟»
پیرمرد که وضوی آنها را دید، متوجه اشتباه خود شد و گفت: «شما هر دو درست وضو گرفتید، این من بودم که تا به حال اشتباه وضو میگرفتم و به برکت شما و مهربانی و محبت شما، الان وضوی درست را از شما یادگرفتم و دیگر اشتباهم را تکرار نمی کنم.»
منبع : بحار الانوار، ج 43، ص 319
(کتاب بحارالانوار جلد ۴۳ رو ازینجا دانلود کردیم)
قصه دوم - سگ گرسنه
امام حسن مجتبی (علیه السّلام) در مکانی نشسته بودند و غذا میخوردند. آن طرف تر سگی روبروی امام نشسته بود.
امام حسن (علیه السّلام) متوجّه شدند که سگ گرسنه است. یک لقمه، خودشان غذا میخوردند و یک لقمه مثل لقمه ی خودشان برای سگ پرت می کردند.
یکی از دوستان حضرت، گفتند: «ای پسر رسول خدا، اجازه می فرمایید تا این سگ را از غذای شما دور کنم؟»
امام حسن (علیه السّلام) فرمودند: «نه عزیزم، با او کاری نداشته باش من از خدای بزرگ حیا میکنم و خجالت میکشم که جانداری به من نگاه کند و من غذا بخورم و به او غذا ندهم.»
بحار الانوار، ج 43، ص 352
(کتاب بحارالانوار جلد ۴۳ رو ازینجا دانلود کردیم)
قصه سوم - بخشش کودکان
روزی از روزها بچه های مدینه در کوچه ای مشغول بازی بودند.
در آن کوچه مردی زندگی میکرد که خیلی قوی و قدرتمند بود اما با وجود این همه قدرت، کسی از او نمی ترسید؛ چون آن قدر مهربان بود که بعضی وقتها با بچه ها همبازی می شد.
همه او را به اسم امام حسن مجتبی میشناختند، امام حسن پسر امام علی.
یک روز که امام حسن (علیهالسلام) از کوچهای رد میشدند، بچهها را مشغول بازی دیدند که سفرهای انداخته اند و خرده نانی گذاشتهاند آنها به امام حسن (علیهالسلام) تعارف کردند که از خرده نانها بخورند. امام هم قبول کردند و پیش بچهها نشستند و از نان آنها خوردند.
بعد به بچهها گفتند: «حالا من از شما دعوت میکنم که به خانهی من بیایید و مهمان من باشید.»
بچهها هورا کشیدند و دنبال ایشان به راه افتادند. آنها وارد خانه ی امام حسن شدند و حسابی غذا خوردند. وقتی سیر شدند امام لباسهای زیبایی به آنها هدیه داد و با آنها خداحافظی کرد.
امامحسن (علیهالسلام) گفتند: «بخشش این کودکان بهتر بود؛ آنها همهی چیزی که داشتند را به من دادند، در حالی که من بخشی از آنچه را داشتم، به آنها دادم.»
منبع : شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۱، ص ۱۹۸