به مناسبت ولادت امام باقر و امام جواد علیهماالسلام، یه کتابچه تدارک دیدیم که تو بسته های کودکانه این عید گذاشتیم (اینجا کل بسته رو ببینید😉)
قصه هامون از روایات با سند معتبر اقتباس شدن و برای اینکه متنش برای بچه ها راحتتر درک بشه، جملات کودکانه تری انتخاب کردیم. قبل از ویرایش هر قصه متن
اصلی عربی روایات هم نگاه کردیم که از اصل روایت دور نشیم.
برای ذخیره تصاویر با کیفیت بیشتر، روی هر عکس بزنید.
ماهرترین تیرانداز
روزی امام جعفر صادق علیهالسلام با پدرشان امام محمد باقر علیهالسلام وارد شهر دمشق شدند.
پادشاه بد و حسود آن زمان همیشه امامان را اذیت میکرد. پیش خودش فکری کرد و نقشه ای کشید تا امام باقر علیهالسلام و پسرشان امام صادق علیهالسلام را هم اذیت کند. او نقشه کشید که امام را به مبارزه مسابقه تیراندازی دعوت کند. چون فکر می کرد ایشان نمی تواند خوب تیراندازی کند، پس بعد از شکست در مسابقه همه ایشان را مسخره می کنند.
پادشاه لوازم تیراندازی را در قصرش آماده کرد و بعد امام باقر علیه السلام و پسرشان امام صادق علیه السلام را به قصر خودش دعوت کرد. وقتی امامها به قصر رفتند، پادشاه ایشان را به قسمت تیراندازی برد و به امام محمد باقر علیه السلام گفت: «تیر کمان را بردارید و تیراندازی کنید.»
با اصرار پادشاه، امام باقر علیه السلام قبول کردند، ایشان کمانی را برداشتند و تیر در آن گذاشتند و به سمت هدف رها کردند! تیر دقیقا به نقطه وسط وسط هدف خورد! همه خیلی تعجب کردند! چون این کار خیلی سخت بود.
امام باقر علیهالسلام دوباره تیراندازی کردند و تا ۹ بار تکرار کردند. هر بار تیر درست در همان نقطه وسط هدف می خورد. همه اطرافیان پادشاه با تعجب، مهارت و قدرت تیراندازی امام باقر را میدیدند، حالا این پادشاه بود که پریشان و عصبانی شده بود و نقشه اش به درد نخورده بود.
پادشاه از دیدن چنین صحنهی شگفت آوری، نگران و هول شد؛ و بی اختیار گفت: «عجب تیرانداز ماهری هستی! در هیچ کجا مثل شما پیدا نمی شود! در تمام عمرم تیرانداز ماهری مثل شما ندیدم و فکر هم نمیکنم روی زمین کسی مثل شما وجود داشته باشد.» و پرسید: «آیا پسرت، جعفر صادق، هم مثل خودت به فنون تیراندازی آشنا و آگاه است؟»
امام باقر فرمودند: «بله، ما اهل بیت، تمام مهارتها، کمالات و علوم را مثل پیامبران از هم به ارث می بریم؛ و پسرانم هم ، همهی مهارتها و کمالات و علوم را دارند. و البته که هیچ موقع زمین از امام و فرستادهی خدا خالی نخواهد بود.»
منبع: بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۳۰۶ (برای مشاهده صفحه ی کتاب کلیک کنید)
فأخبر مسلمة أخاه بما سمع فلم یعرض لنا حتى انصرف إلى دمشق وانصرفنا إلى المدینة ، فأنفذ بریدا إلى عامل المدینة بإشخاص أبی وإشخاصی معه فأشخصنا ، فلما وردنا مدینة دمشق حجبنا ثلاثا ، ثم أذن لنا فی الیوم الرابع فدخلنا ، وإذا قد قعد على سریر الملک ، وجنده وخاصته وقوف على أرجلهم سماطان متسلحان ، وقد نصب البرجاس حذاة وأشیاخ قومه یرمون ، فلما دخلنا وأبی أمامی وأنا خلفه ، فنادى أبی وقال : یا محمد ارم مع أشیاخ قومک الغرض ، فقال له : إنی قد کبرت عن الرمی فهل رأیت أن تعفینی ، فقال : وحق من أعزنا بدینه ونبیه محد 9 لا أفیک ، ثم أو مأ إلى شیخ من بنی امیة أن أعطه قوسک فتناول أبی عند ذلک قوس الشیخ ثم تناول منه سهما ، فوضعه فی کبد القوس ، ثم انتزع ورمى وسط الغرض فنصبه فیه ، ثم رمى فیه الثانیة فشق فواق سهمه إلى نصله ثم تابع الرمی حتى شق تسعة أسهم بعضها فی جوف بعض ، وهشام یضطرب فی مجلسه فلم یتمالک إلا أن قال : أجدت یا أبا جعفر وأنت أرمى العرب والعجم ، هلا زعمت أنک کبرت عن الرمی ، ثم أدرکته ندامة على ما قال.
وکان هشام لم یکن کنى أحدا قبل أبی ولا بعده فی خلافته ، فهم به وأطرق إلى الارض إطراقة یتروى فیها وأنا وأبی واقف حذاه مواجهین له ، فلما طال وقوفنا غضب أبی فهم به ، وکان أبی 7 إذا غضب نظر إلى السماء نظر غضبان یرى الناظر الغضب فی وجهه ، فلما نظر هشام إلى ذلک من أبی ، قال له : إلی یا محمد! فصعد أبی إلى السریر ، وأنا أتبعه ، فلما دنا من هشام ، قام إلیه واعتنقه وأقعده عن یمینه ، ثم اعتنقنی وأقعدنی عن یمین أبی ، ثم أقبل على أبی بوجهه ، فقال له : یا محمد لاتزال العرب والعجم تسودها قریش مادام فیهم مثلک ، لله درک ، من علمک هذا الرمی؟ وفی کم تعلمته؟ فقال أبی : قد علمت أن أهل المدینة یتعاطونه فتعاطیته أیام حداثنی ثم ترکته ، فلما أراد أمیرالمؤمنین منی ذلک عدت فیه ، فقال له : ما رأیت مثل هذا الرمی قط مذ عقلت وما ظننت ، أن فی الارض أحدا یرمی مثل هذا الرمی ، أیرمی جعفر مثل رمیک؟ فقال : إنا نحن نتوارث الکمال والتمام اللذین أنزلهما الله على نبیه 9 فی قوله : « الیوم أکملت لکم دینکم وأتممت علیکم نعمتی ورضیت لکم الاسلام دینا » [١] والارض لاتخلو ممن یکمل هذه الامور التی یقصر غیرنا عنها.
شکر نعمت سلامتی
سلام بچه ها می خوام یک چیز جالبی برای شما تعریف کنم، یک روز که من عطسه کردم، مامانم به من گفت: «عزیزدلم، خدا به تو رحمت بده!»
با تعجب مامانم را نگاه کردم. مامانم لبخندی زد و گفت: «یعنی خداوند مهربون به تو آرامش و عافیت بدهد.» پرسیدم: «چرا بعد از عطسه این دعا را برای من کردید؟» مامانم برایم تعریف کرد که:
یک روز مردی کنار امام محمد باقر علیه السلام بود، آن مرد عطسه کرد و بعد از عطسه گفت :«الحمدلله رب العالمین» امام باقر علیه السلام در جواب عطسه آن مرد فرمودند: «خداوند به تو رحمت بدهد. آفرین که بعد از عطسه، خدا را شکر می کنی، خوب هست که بعدش هم بگویی، اللهم صل علی محمد و آل محمد»
عزیزای دلم، خیلی خوبه که ما هم بعد از عطسه کردن خداروشکر کنیم و بگیم: «الحمدلله رب العالمین، اللهم صل علی محمد و آل محمد» و موقع عطسه دیگران ب هم براشون دعای سلامتی و رحمت کنیم.
منبع: اصول کافی، شیخ کلینی،ج ۲، ص ۶۵۴، ح ۹ (برای مشاهده صفحه ی کتاب کلیک کنید)
عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ ابْنِ أَبِی عُمَیْرٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ قَالَ: عَطَسَ رَجُلٌ عِنْدَ أَبِی جَعْفَرٍ ع فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ فَلَمْ یُسَمِّتْهُ أَبُو جَعْفَرٍ ع وَ قَالَ نَقَصَنَا حَقَّنَا ثُمَّ قَالَ إِذَا عَطَسَ أَحَدُکُمْ فَلْیَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ* وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ قَالَ فَقَالَ الرَّجُلُ فَسَمَّتَهُ أَبُو جَعْفَرٍ.
کودک شجاع
در زمانهای قدیم، پادشاه بدی بود که مردم را اذیت میکرد و همه از او میترسیدند.
یک روز که پادشاه میخواست از کوچهای عبور کند، بچهها مشغول بازی بودند، با شنیدن صدای پای اسب پادشاه و سربازانش، همهی بچهها فرار کردند، اما یک کودک توی کوچه بدون ترس ایستاده بود و سربازان و پادشاه را تماشا میکرد!
وقتی پادشاه به آن کوچه رسید، با دیدن آن کودک شجاع تعجب کرد و به او گفت: «چرا تو مثل بقیه فرار نکردی؟»
آن کودک که امام محمد جواد علیه السلام بود، فرمود: «من کار اشتباهی نکرده بودم تا از ترس آن فرار کنم و کوچه هم تنگ نیست که برای شما راه را باز کنم. از هر طرف که بخواهی میتوانی عبور کنی.»
پادشاه که خیلی تعجب کرده بود، گفت: «مگر تو کی هستی که از من نمیترسی؟!»
امام فرمود: «من محمد پسر امام رضا علیه السلام هستم.»
پادشاه که از قبل امام رضا علیهالسلام را میشناخت، تازه فهمید که چرا امام جواد علیه السلام نترسیده بود، چون ایشان هم مثل پدرشان و بقیه امامان شجاع و دانا بودند.
منبع: مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۳۸۸. (برای مشاهده صفحه ی کتاب کلیک کنید)
اجْتَازَ الْمَأْمُونُ بِابْنِ الرِّضَا ع وَ هُوَ بَیْنَ صِبْیَانٍ فَهَرَبُوا سِوَاهُ فَقَالَ عَلَیَّ بِهِ فَقَالَ لَهُ مَا لَکَ مَا هَرَبْتَ فِی جُمْلَةِ الصِّبْیَانِ قَالَ مَا لِی ذَنْبٌ فَأَفِرَّ وَ لَا الطَّرِیقُ ضَیِّقٌ فَأُوَسِّعَهُ عَلَیْکَ تَمُرُّ مِنْ حَیْثُ شِئْتَ فَقَالَ مَنْ تَکُونُ قَالَ أَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع
وضوی بابرکت
روزی امام محمد جواد علیه السلام از شهر بغداد بطرف مدینه سفر کردند. در وقت غروب آفتاب به استراحتگاهی رسیدند و چون وقت نماز مغرب بود به مسجد رفتند تا نماز بخوانند. در حیاط مسجد درختى بود که خشک شده بود و میوه هم نمی داد. امام جواد علیه السلام نزدیک درخت رفتند و در کنار آن وضو گرفتند. باقیماندهی آب وضوی ایشان به پای درخت ریخته میشد. ایشان وارد مسجد شدند و نماز مغرب را خواندند، بعد مقدارى نشستند و به ذکر خدا مشغول شدند و دوباره شروع به نماز خواندن کردند. امام بعد از آنکه نماز بسیار کامل و زیبایی خواندند از مسجد بیرون رفتند.
صبح روز بعد مردمی که برای نماز به مسجد آمده بودند، وقتی درخت را دیدند تعجب کردند، چون درخت میوه داده بود! خیلی خیلی برایشان تعجب آور بود! از میوهی آن درخت خوردند. میوهاش بسیار شیرین و خوشمزه بود. این اتفاق واقعا یک معجزه بود. درخت خشکیده در کنار وجود نورانی و بابرکت امام جواد علیه السلام و با آب وضوی ایشان جان دوباره گرفته بود و یک شبه میوه داده بود.
منبع : بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۸۹ (برای مشاهده صفحه ی کتاب کلیک کنید)
لما توجه أبوجعفر من بغداد منصرفا من عند المأمون ومعه ام الفضل قاصدا بها إلى المدینة صار إلى شارع باب الکوفة ، ومعه الناس یشیعونه ، فانتهى إلى دار المسیب عند مغیب الشمس نزل ودخل المسجد وکان فی صحنه نبقة لم تحمل بعد ، فدعا بکوز من الماء فتوضأ فی أصل النبقة [٢] فصلى بالناس صلاة المغرب فقرأ فی الاولى منها الحمد ، وإذا جآء نصرالله ، وقرأ فی الثانیة الحمد وقل هو الله أحد ، وقنت قبل رکوعه فیها ، وصلى الثالثة وتشهد ثم جلس هنیئة یذکر الله جل اسمه وقام من غیرأن یعقب وصلى النوافل أربع رکعات وعقب بعدها ، وسجد سجدتی الشکر ثم خرج.
فلما انتهى إلى النبقة رآها الناس وقد حملت حملا حسنا فتعجبوا من ذلک وأکلوا منها فوجدوه نبقا حلوا لا عجم له ، وود عوه ومضى من وقته إلى المدینة فلم یزل بها إلى أن أشخصه المعتصم فی أول سنة خمس وعشرین ومائتین إلى بغداد وأقام بها حتى توفی فی آخر ذی القعدة ، من هذه السنة ، فدفن فی ظهر جده أبی الحسن موسى [٣].
[٢]قد مر تفسیر النبقة فی ص ٥٧ من هذا المجلد فراجع.
[٣]الارشاد ص ٣٠٤.
خدا خیرتون بده. خدا بهتون برکت بده