بسم الله الرحمن الرحیم

به مناسبت ولادت امام کاظم و امام هادی علیهما السلام، یه کتابچه تدارک دیدیم گه توی بسته ها گذاشتیم (اینجا کل بسته رو ببینید😉)

قصه هامون از روایات با سند معتبر اقتباس شدن و برای اینکه متنش برای بچه ها راحتتر درک بشه، جملات کودکانه تری انتخاب کردیم. قبل از ویرایش هر قصه متن اصلی عربی روایات هم نگاه کردیم که از اصل روایت دور نشیم.

داستان امام کاظم علیه السلام و کار در مزرعه

 


دریافت صوت قصه امام کاظم علیه‌السلام و کار در مزرعه 

در زمان قدیم امام کاظم علیه‌السلام مردم را به کارهای خوب راهنمایی می‌کردند و مردم خیلی به امام احترام می‌گذاشتند. روزی یکی از یاران امام دید که امام کاظم علیه‌السلام خودشان به تنهایی مشغول کارهای کشاورزی روی زمین خودشان هستند و از سختی کار عرق کردند. سریع به سمت امام دوید و گفت: «دیگران کجا هستند که شما دارید کار می‌کنید؟»
امام کاظم علیه‌السلام فرمودند: «کسی که بهتر از من و پدرم بود هم، با دست خودش کار می‌کرد.»
پرسید: «منظورتان چه کسی است؟»
امام فرمودند:«پیامبرخدا صل‌الله‌علیه‌و‌آله و امام علی علیه‌السلام و همه با دست خود کار می‌کردند و کار کردن عمل پیامبران و بنده‌های خوب خداست.»

منبع : بحارالانوار جلد ۴۸ صفحه ۱۱۵

 

داستان امام کاظم علیه السلام و کمک به پیرمرد در نماز

 


دریافت صوت قصه ی امام کاظم علیه‌السلام و کمک به پیرمرد

روزی از روزها زمانی ‌که امام کاظم علیه‌السلام امام زمان مردم بودند، نماز جماعت تمام شده‌ بود، اما چند نفری هنوز در مسجد بودند. امام کاظم علیه‌السلام مشغول نماز دیگری شدند. پیرمردی کنار امام روی زمین نشسته بود، پاهای او خیلی درد می‌کرد و به سختی می‌توانست از جایش بلند شود و راه برود. بعد از کلی تلاش از جای خود بلند شد اما فراموش کرد عصایش را هم بردارد. امام کاظم علیه‌السلام با آنکه در نماز بودند، خم شدند و عصا را به پیرمرد دادند و سپس به نماز خود ادامه دادند. بعد از پایان نماز امام فرمودند: هرکس به افراد پیر احترام
بگذارد، خداوند رحمتش را به او می‌رساند.

 

گلم بگم یه قصه؟
آی قصه قصه قصه
یه روز امام کاظم (علیه‌السلام)
ایستاده بود به نماز
توی یه مسجد خوب
برای راز و نیاز
یک دفعه پیرمردی
که بود کنار امام
اومد که از جاش پاشه
اما عصاش چه دور بود
امام که مهربون بود
با همه هم‌زبون بود
خم شد، عصا رو برداشت
با روی خوش بهش داد
بعدش دوباره برگشت
برای راز و نیاز
حالا بگو ببینم
گل سرخ و سپیدم
چی فهمیدی ‌از قصه؟

شاعر: خانم اقبالی

 

منبع: منتهی الآمال، جلد ۲، صفحه ۱۵۹

داستان امام هادی علیه‌السلام و قفس شیرها

 


دریافت صوت قصه ی امام هادی علیه‌السلام و قفس شیرها

 


روزی از روزها وقتی که امام هادی علیه السلام، امامْ زمانِ مردم بودند پادشاه ظالم و بدجنس شهر، تصمیم گرفت امام هادی علیه السلام را اذیت کند!
برای همین گفت که امام هادی علیه السلام وارد قفس شیرهای وحشی بشوند! (فکر می‌کرد که امام به ترس و لرز می‌افتند و همه می‌خندند.)
اما امام هادی علیه‌السلام با آرامش و شجاعت داخل قفس شیرها رفتند و شیرها به جای اینکه امام را اذیت کنند، آمدند و درکنار امام خوابیدند وامام آنها را نوازش کردند و بعد با دست اشاره کردند و شیرها به کنار رفتند.

پادشاه بدجنس وقتی دید که شیرها با امام کاری نداشتند، دستور داد امام هادی علیه‌السلام از قفس بیرون بیایند! پس امام بیرون آمدند وفرمودند: «حیوانات وحشی با ما که فرزندان حضرت‌فاطمه سلام‌الله‌علیها هستیم کاری ندارند.»


بله بچه های گلم، خداوند این قدرت رو به امامان ما دادند که حتی حیوانات وحشی هم به دستوراتشون گوش کنند.

منبع: بحارالانوار ج 50، صفحه 149، حدیث 35

تصاویر برگرفته از کانال «زمینه‌سازان ظهور» به نشانی @ZamineSazaneZohoor313 در نرم‌افزار ایتا می‌باشند.

 

داستان امام هادی علیه‌السلام و پرواز پرنده

خمیربازی دوست داری؟ 
میخوام خمیر بیارم
پرنده ای بسازم
پرنده پرواز کنه
بال هاشو اون باز کنه
فکر میکنی که میشه؟! 
بله، درست میگی تو
برای ما محاله
اما امام هادی با قدرت الهی
این کارو انجام داده
چون که برای امام

محال وجود نداره

شاعر: خانم اقبالی


یکی از یاران امام هادی علیه‌الیلام می گوید: با چشمان خود دیدم که امام هادی علیه السلام با گِل، پرنده ای درست کرد و در آن دمید، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد.
به امام گفتم:«میان شما و حضرت عیسی علیه السلام تفاوتی نیست!»
امام فرمود:«من از او هستم و او از من است.»

منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 185، شماره 63 از کتاب عیون المعجزات.