به مناسبت ولادت امام حسن عسکری علیه‌السلام، یه کتابچه تدارک دیدیم که تو بسته های کودکانه این عید گذاشتیم (اینجا کل بسته رو ببینید😉)

قصه هامون از روایات با سند معتبر اقتباس شدن و برای اینکه متنش برای بچه ها راحتتر درک بشه، جملات کودکانه تری انتخاب کردیم. قبل از ویرایش هر قصه متن
اصلی عربی روایات هم نگاه کردیم که از اصل روایت دور نشیم.

برای ذخیره تصاویر با کیفیت بیشتر، روی هر عکس بزنید.

هدیه تولد نوزاد

 


دریافت صوت قصه هدیه تولد نوزاد

سلام! اسم من ابویوسف است. در زمان امام حسن عسکری علیه‌السلام، من شاعر مخصوص پادشاه بدجنس متوکل بودم. وقتی پسرم به دنیا آمد، وضع مالی خوبی نداشتم. از چند نفر خواستم پول قرض بگیرم، اما همه مرا ناامید کردند و هیچ‌کس کمکم نکرد! با خودم گفتم چه کار کنم؟ یک دفعه به ذهنم رسید، بروم پیش امام حسن عسکری علیه‌السلام، ایشان خیلی مهربان و اهل بخشندگی هستند . ولی راستش رویم نمی‌شد، چون من اصلا هیچ کار خوبی  برای ایشان نکرده بودم. به در خانه امام که رسیدم ناگهان ابوحمزه، دوست امام، در را باز کرد. تعجب کردم من که هنوز در نزده بودم! او یک کیسه سیاه که چهارصد درهم در آن بود به من داد و گفت: «امام گفتند این را خرج نوزاد تازه متولد شده‌ات بکن، خداوند در این نوزاد برایت برکت قرار دهد.» من اصلا نمی‌دانستم چه بگویم! چگونه تشکر کنم. راستی من که هنوز نگفته بودم پسرم به دنیا آمده!!! من که نگفته بودم نیازمند پول هستم!!! من که اصلا در نزده بودم!!! واقعا چه امام مهربان و آگاهی.

منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۹۴ (برای مشاهده صفحه ی کتاب کلیک کنید)


وحدث أبویوسف الشاعر القصیر شاعر المتوکل قال : ولد لی غلام وکنت مضیقا فکتبت رقاعا إلى جماعة أسترفدهم ، فرجعت بالخیبة قال قلت : أجئ فأطوف حول الدار طوفة وصرت إلى الباب فخرج أبوحمزة ومعه صرة سوداء فیها أربع مائة درهم ، فقال : یقول لک سیدی : أنفق هذه على المولود ، بارک الله لک فیه.

اسب چموش

 


دریافت صوت قصه اسب چموش

یک روزی از روزها، توی بازار شلوغ و پر سر و صدای شهر، همه مشغول خرید و فروش بودند. هر کسی برای خرید چیزی به بازار آمده بود، یک گوشه از بازار یکی از فروشنده‌ها اسبش را به بازار آورده بود تا بفروشد. زیرا این اسب خیلی خیلی ناآرام و چموش بود و صاحبش را اذیت می‌کرد. آن مرد با خودش گفته بود: «به بازار می‌روم، اولین کسی که اسب راخواست، با قیمت پایین می‌فروشمش تا از دستش راحت بشوم!» همان روز امام حسن عسکری علیه‌السلام قصد داشت تا به بازار برود. امام به طرف فروشنده اسب رفت و خواست که اسب را بخرد، فروشنده هم طبق فکری که داشت اسب چموش را با قیمت خیلی خیلی پایین به امام فروخت. امام به یکی از همراهان‌شان گفتند: «لطفا این اسب را برای من زین کن». دوست امام با احتیاط به سمت اسب رفت و و  اسب را زین کرد. اسب آراااام ایستاده بود و تکان نمی‌خورد.
انگار دیگر خبری از آن اسب بداخلاق و چموش نبود. فروشنده که دید اسبش آرام شده، گفت: «نه اسب را نمی‌فروشم!» پیش خودش فکر کرده بود حالا که اسبم رام شده، آن را با قیمت بیشتری می‌توانم بفروشم. امام هم گفتند: «باشد!» و به دوستشان گفتند: «اسب را به این مرد پس بده.» اما همین که فروشنده خواست افسار اسب را بگیرد، اسب دوباره چموشی کرد و فرار کرد. انگار اسب هم دلش می‌خواست پیش امام باشد. اما امام دیگر از اونجا دور شده بودند. فروشنده که دید اسبش فقط کنار امام رام شده، به سرعت اسب را پیش امام برد و گفت: «این اسب چموش است و اذیت می‌کند، اگر مایلید به شما می‌فروشم.» امام گفتند: «بله می‌دانم که چموش است.» بعد امام به سمت اسب رفتند و دستی به گوش‌های اسب کشیدند، نوازشش کردند و از آن به بعد آن اسب ناقلای چموش از برکت نوازش امام برای همیشه آرام و رام شد و دیگر صاحبش را اذیت نکرد.

منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۵۱ (برای مشاهده صفحه کتاب کلیک کنید)

منابع دیگر: اصول کافى: ج 1، ص 507، ح 4، غیبت شیخ طوسى: ص 129، مجموعة نفیسة: ص 237، مدینة المعاجز: ج 7، ص 578، ح 2572

وجاء إلى سوق الدواب وفیها من الضجة والمصادمة واختلاف الناس شئ کثیر.

فلما دخل إلیها سکن الناس ، وهدأت الدواب قال : وجلس إلى نخاس کان یشتری له الدواب قال : فجئ له بفرس کبوس لایقدر أحد أن یدنومنه قال : فباعوه إیاه بوکس ، فقال لی : یا محمد قم فأطرح السرج علیه قال : فقلت : إنه لایقول لی ما یؤذینی ، فحللت الحزام ، وطرحت السرج فهدأ ولم یتحرک وجئت به لامضی به فجاء النخاس فقال لی : لیس یباع ، فقال لی : سلمه إلیهم ، قال : فجاء النخاس لیأخذه فالتفت إلیه التفاتة ذهب منه منهمزما.

قال : ورکب ومضینا فلحقنا النخاس فقال : صاحبه یقول أشفقت أن یرد فان کان علم ما فیه من الکبس فلیشتره فقال له استاذی قد علمت ، فقال : قد بعتک فقال لی : خذه فأخذته فجئت به إلى الاصطبل فما تحرک ولا آذانی ببرکة استاذی.

فلما نزل جاء إلیه وأخذ اذنه الیمنى فرقاه ثم أخذ اذنه الیسرى فرقاه فوالله لقد کنت أطرح الشعیر له فأفرقه بین یدیه ، فلا یتحرک ، هذا ببرکة استاذی.

گفتگو به زبانهای مختلف

 


دریافت صوت قصه گفتگو به زبان های مختلف

سلام! من نصیر هستم از دوستداران اهل بیت علیهم السلام. در زمان امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام در شهر مدینه زندگی می‌کردم. می‌خواهم برای شما چیزهای عجیبی که بعضی اوقات از امام حسن عسکری علیه السلام دیدم را تعریف کنم! مثلا اینکه امام با افرادی که عربی بلد نبودند، به زبان مادری خودشان صحبت می‌کردند تا آن‌ها متوجه بشوند. مثلا زبان رومی، خزری، ترکی و ... در آن زمان در شهر ما کلاس زبان‌های مختلف وجود نداشت و امام حسن عسکری علیه‌السلام هم به شهر دیگری سفر نکرده بودند تا زبان آن‌ها را یاد بگیرند! برای همین همیشه وقتی می‌دیدم امام به زبان دیگری صحبت می کنند خیلی خیلی تعجب می کردم!!! آخر چطور می‌شود بدون معلم و کلاس، این همه زبان آدم‌های مختلف را بلد باشند؟
یک روز کنار امام حسن عسکری علیه‌السلام بودم، در ذهنم به همین فکر می کردم که یک دفعه امام رو به من کردند و گفتند: «خدای بزرگ، امامِ خودش را براى راهنمایی بنده‌هایش تعیین کرده، برای همین امتیازات ویژه اى به او داده و همه چیز را به او یاد داده است، مثلا علم آشنایى با تمام لهجه‌ها و زبان‌ها، حتّى زبان حیوانات! و خدای مهربان به ما امامان اجازه داده تا از حوادث و اتفاقات گذشته و آینده‌ی‌ مردم خبر داشته باشیم. می‌دانی؟ اگر این امتیازها و ویژگى‌ها نبود، فرقى بین امامان و بقیه ی موجودات نبود.»
امامان ما خیلی مهربان هستند. برایمان دعا می‌کنند و به فکر ما هستند.
منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۶۸ (برای مشاهده صفحه کتاب کلیک کنید)

قب یج : روی عن أبی حمزة نصیر الخادم قال : سمعت أبا محمد غیر مرة یکلم غلمانه وغیرهم بلغاتهم وفیهم روم وترک وصقالبة ، فتعجبت من ذلک وقلت هذا ولد بالمدینة ، ولم یظهر لاحد حتى قضى أبوالحسن ولا رآه أحد فکیف هذا؟ احدث بهذا نفسی فأقبل علی وقال : إن الله بین حجته من بین سائر خلقه وأعطاه معرفة کل شئ فهو یعرف اللغات ، والانساب والحوادث ولولا ذلک لم یکن بین الحجة والمحجوج فرق.

عم  شا : ابن قولویه ، عن الکلینی عن علی بن محمد ، عن أحمد بن محمد الاقرع ، عن أبی حمزة نصیر الخادم مثله